Saturday, July 31, 2010

و اما مالزی 3

SELAMAT DATANG قسمت سوم

Selamat Datang ke Kuala Lumpur
به کوالالامپور خوش آمدید
پس از کلی خوش و بش، صالح را قانع کردیم که در سفر به جاهورهمراه ما باشد. چون وسیله ای با خودش نداشت تصمیم گرفتیم به دانشگاه یوپی ام و خوابگاه صالح برویم. هزینه تاکسی از فرودگاه تا یوپی ام درحدود صد رینگیت است. (بعد ها فهمیدم که در مالزی صد رینگیت چه پول زیادی است و هزینه زندگی در ک-ال به نسبت شهر های دیگر مالزی چقدر بالاست) به سختی بارهایمان را در تاکسی جای دادیم و به سمت ک-ال روانه شدیم. ما که هنوز متوجه نشده بودیم که اینجا مالزی است، در تلاش بودیم تا با اردو با راننده تاکسی صحبت کنیم! و صالح کلی به ما خندید.
پس از 20 دقیقه به یوپی ام رسیدیم. چون به محض خروج از فرودگاه سوار تاکسی شده بودیم، هنوز گرمای اینجا را درک نکرده بودیم. بدلیل همین بی تجربگی بود که از صالح خواستیم تا خود به خوابگاه برود و ما هم در رستورانی داخل دانشگاه منتظر او شدیم.
ابتدا همه چیز خوب به نظر می رسید. من که از کنجکاوی در پوست خود نمی گنجیدم. به همه چیز خیره می شدم، دانش آموزان، فروشگاه های اطراف، غذا ها ... ثانیه شماری می کردم تا صالح بازگردد و سری به رستوران های داخل دانشگاه بزنیم. در جایی شبیه فود کورت بودیم. تعداد زیادی میز و صندلی در فضایی سرپوشیده که دور تا دور آن را رستوران های متنوع احاطه کرده بود. صالح بازگشت و از او خواستیم که محلی را پیشنهاد کند. فکر نمی کردم غذا آماده باشد. بنابراین می خواستم صبحانه بخوریم. با کمال تعجب متوجه شدم که همه رستوران ها آماده پذیرایی هستند. در مالزی مردم از همان صبحدم غذا های سنگین گوشتی میخورند تا شب! تقریبا اکثر رستوران ها هم سکویی برای علاقه مندان به سلف سرویس دارند. انواع خوراک های گوشت، مرغ، ماهی و ...
بشقاب ها را برداشته و همه خوراک ها را امتحان کردم. مانند پاکستان غذا ها پر ادویه و تند. یعنی انچه من دوست دارم. هرچند برای آتوسا خبر خوبی نبود! صالح توضیحاتی به گارسن داد. در مالزی، مشابه ایران نه تنها برنج در غذا ها نقش اصلی را ایفا میکند بلکه روزانه در هر سه یا پنج وعده غذایی نیز استفاده میشود. با این حال علاقه ای به تهیه برنج به سبک ایرانی ندارند. برنج را دم میکنند اما بسیار خمیر. برنج خمیر شده را در کلمن! انباشته می کنند. حال متوجه شدم که صالح از گارسن چه خواسته بود. چون برنج شفته به مزاج ما خوش نمی آید. گونه ای برنج دیگر سفارش داده بود. برنج شفته ساده ناسی نام دارد. در برخی از غذا ها همان برنج را در ماهی تابه به همراه ادویه و سبزیجات سرخ کرده و تفت می دهند. و برنج به عمل آمده ناسی گورنگ نامیده می شود.
بعد ها بیشتر از غذا های مالزی خواهم گفت. خلاصه اینکه باتوجه به ادیویه و فلفل زیاد، غذایی نیست که هموطنان ما بتوانند روزی سه وعده! نوش جان کنند. هرچند بسیار پر ملات هستند اما به گرد پای غذا های هندی و پاکستانی نمی رسند. الحق که آشپز های پاکستانی کارشان درست بود، یا به قول خودشان زبردست

کم کم گرمای مالزی که بدلیل رطوبت بسیار بالا بی اندازه طاقت فرسا است، را تجربه می کردیم. بعد از صرف غذا بیش از یک ساعت منتظر تاکسی شدیم. از تاکسی هیچ خبری نیست. با این همه بار هم که نمی شد به سمت درب دانشگاه حرکت کرد. حتی اگر بار نداشتیم، با این گرما اسکلتمان هم به درب دانشگاه نمی رسید. عرق کردیم و به در و دیوار فحش دادیم. تازه می فهمیدم وقتی صالح میگفت اینجا بدون ماشین نمی توان زندگی کرد یعنی چه. تازه باران هم گرفت. اینجا دیگر کجاست. گویی وسط جنگل های آمازون هستیم. یک تاکسی آمد، تا فهمید که به محل ترمینال اتوبوس می رویم پشیمان شد و شخص دیگری را سوار کرد. تاکسی دگری آمد که مسافر همراهش بود. به محض پیاده شدن مسافر قاپش را زدند و ما ماندیم. اتوبوس های دانشگاه هم اگر می آمد کارت دانشجویی می خواست. هر سه خسته، کلافه، خیس عرق و باران شدیم تا یک تاکسی پیدا شد.
به سمت (بوکیت جلیل ) راهی شدیم. تا شهر حدود نیم ساعت راه بود. کم کم بر و روی شهر ک-ال سرحالمان آورد. بیشک از پایتخت های زیبای دنیاست. بسیار تمیز و منظم، برجهای مدرن قد کشیده، دقیقا همانطور که تصاویر اینترنتی نشان می دهند. در این فرصت چیزی بیشتر از این ندیدم که توصیف آن برود.بوکیت جلیل استادیوم ورزشی عظیمی است که ترمینال اتوبوس های بین شهری به تازگی در محدوده آن تاسیس شده است. از این رو ساختمانهای ان نیمه کاره بوده و معمول همه ترمینالها پرهرج و مرج و شلوغ. اما اتوبوس های بسیار راحت و جا داری دارد. بلیط جوهور سی و یک رینگیت است در حدود سه ساعت و نیم راه

31-07-2010

.

Wednesday, July 28, 2010

و اما مالزی 2

Text Colorقسمت دوم، رنج سرما و باران و سيل
ساعت پنج بعد از ظهر، پنجم جولای 2010. خداحافظی به سختی معمولش به سراغ ما هم آمد. پدر و مادر را در آغوش گرفتیم. دعاهای مادرانه به گرمی همیشگی، اما نصیحت های پدرانه به سنگینی همیشه نبود. نگاه ها خود پر از معناست. کرکری های آتی و سارا برای شوخی و خنده نبود، شاید تنها راه برای جلوگیری از حاق حاق گریه بود.
بیست و اندی سال زندگی بارها و بارها این اصل را برای من ثابت کرده که ما برای راحت زندگی کردن آفریده نشدیم، اما این بار هم نمی خواستم باور کنم.
به کررات در ذهنم این سفر را مرور کرده و همه راه های ممکن را رفته بودم. همه چیز برنامه ریزی شده بود. می خواستم اینبار برخلاف طبیعت، سرنوشت را رقم بزنم و مهارش را دردست بگیرم.
.خرده حوادث اولیه را تصادفی دیدم، بی خبر ز آن، که به حکم بلا بسته اند عهد الست

...و اما اول ماجرا
گلف ایر، در همان لحظات، وقتی می خواستیم چمدان هایمان را تحویل دهیم و برای وداع آخر پیش خانواده برگردیم، قانون جدیدی به افتخار ما تصویب کرد. به موجب این قانون چون یکی از چمدان های ما بیش از چهل کیلو وزن دارد (هرچند جمع باری که هر دو داشتیم تنها کمی بیشتر از حد مجاز بود) اجازه تحویل بار نداشته و مجبور بودیم با خرید کارتن در همان جا بارمان را از نو بسته بندی کنیم. هر طور بود کارتنی تهیه و بارمان را به بسته های کوچکتر تقسیم کردیم. اما این بار متوجه شدیم که مسئولین تحویل بار باز هم در همین لحظه تصمیم
!گرفته اند که به شدت مجری قانون باشند و حتی از یک کیلو بار اضافی هم نگذرند و گور پدر رضایت مشتری
ما هم که ریال چندانی در جیبمان نمانده بود. به سرعت به سمت پدر بازگشتم، وسط تعارفات معمول بودیم که از بابا پول بگیرم یا آقای حضرتی، که آتوسا زنگ زد که بالاخره رضایت دادند و بار را تحویل گرفته اند. گویا می خواستند از ما که عازم سفر خارج از کشور هستیم شرینی بگیرند، اما بعد که متوجه می شوند ما خیلی گیج تر از آن هستیم که دلیل بهانه گیری هایشان را درک کنیم، کوتاه می آیند.
(!یادم باشد ایمیلی به امور مشتریان گلف ایر ارسال کنم)
توضیح لازم اینکه درسالهای اقامتمان در پاکستان با مسائلی همچو زیر میزی، رومیزی، شیرینی ، جوس (یا همان نوشیدنی خودمان) به خوبی آشنا شده بودیم چراکه این پدیده در شبه قاره نهادینه شده است. قصه اینکه برای موضوعی می بایست به یکی از ادارات دولتی مراجعه می کردم، دوستی پاکستانی مار در این مورد راهنمایی میکرد. در آخر یادآور شد که اینجا پاکستان است و درست نیست که
! دست خالی به پیش فلان مدیر مربوطه حاضر شوی
طی دو-سه سال گذشته نیز به سبب حرفه مان و به ناچار، تنمان به تن شهرداری چی ها زیادخورده بود. حال چرا اسرار که این کول بار تجربه! را با خودمان در همانجا رها کنیم؟ شاید دوست داشتم این سفر از همان آغاز رنگ دیگری داشته باشد

بلیط های ما هم مثل خود ما دانشجویی بود. آخ که امان از این دانش و مشتقاتش. آن زمان که مهندس بودیم همه صحبت از هتل پنج ستاره و شأن کارکنان و .... بود. حالا باز هم در زمره اکونومی ها بودیم. ولی کیفیت و فضای صندلی های گلف ایر قابل تحسین بود. بدون استثنا در پرواز های داخلی صندلی ها را به قدری فشرده چیده اند که انسان از هر چه سفر است بیزار می شود. خدا نکند که هواپیما از بلاد اروپای شرقی کرایه شده باشد. چرا که علاوه بر بد خلقی خدمه، ساعتها زانو درد نیز از جلمه خدمات این دست هواپیما هاست.
پس از حدود دوساعت پرواز، ساعت هفت و بیست دقیقه به وقت محلی در فروگاه منامه به زمین نشستیم. شب بود و قت تنگ. با این حال به راحتی می توان متوجه شد که فرودگاه منامه گنجایش بلند پروزای های عربی را ندارد.
اول آنکه پس از فرود، به دلیل ترافیک بالا در حدود سی دقیقه در گوشه ای از باند توقف کردیم
دوم آنکه سالن فرودگاه بسیار شلوغ و پر ازدهام بود. برای سوار شده به هواپیمای دیگر (سالن و راهروهای ترانزیت) پیچ در پیچ و
. کم عرض به نظر می رسید
با توجه به تاخیرات پیش آمده، تنها پانزد دقیقه فرصت داشتیم. با این حال به سرعت چرخی در غرفه ها زدیم. به تصور من ده ها برابر از فرودگاه دبی کوچکتر بنظر میرسید. پیشتر طراحی فرودگاه دبی برایم سئوال بر انگیز بود. بی شک به پشتوانه مشاوران زبده غربی است که خروار های سرمایه در آن بیابان لم یزرع کاشته شده است. با این وجود از نگاه نقادانه و البته نافذ آمیز یحیی معمار باشی که حتی ازمنتقدان نحوه طراحی، اجرا و مینتننس(نگهداری) نظام هستی نیز هستند و بار ها در این خصوص به دفتر روابط عمومی مربوطه ایمیل هم زده و صریحا موضع خود را بیان کرده اند، به یک کپسول بس غول پیکر که نمی توان گفت طراحی. اما به عنوان یحیای دانشجو که زمانی برای گشت گذار در دیوتی فری شاپ فرودگاه ندارم و باید خود را فوراَ به ورودی پرواز بعدی برسانم، ترجیح میدهم به جای مسیر پر پیچ خم، درون فضای استوانه ای شکل باشم که دسترسی به هر گوشه آن به لحاظ بصری آسان بوده و با نیم نگاهی در طول مسیر مستقیم پیش رو تمامی محیط پیرامون را سیاحت کنم
28-07-2010
...این قسمت ادامه دارد
فرودگاه منامه چیز زیادی برای گفتن نداشت، رستوران های زنجیره ای و نمایندگی برند های معروف، که این روز ها همه جا به چشم می خورد.
نزدیک به هشت بود که به سمت گیت پرواز کوالالامپور رفتیم. از همینجا می شد جمعیت زیاد ایرانیان مقیم مالزی را حدس زد. در این پرواز هم تقریبا همه ایرانی هستیم. البته با ظاهری کاملا متفاوت (شاداب تر، سرزنده تر و رنگارنگ) از آنچه در فرودگاه حضرت آیت ا... امام خمینی قدس سره و رحمه و ا... علیه (س) ، (ص) ، (ع) و سمات أخرى كثيرة له
به هواپیمای دوم وارد شدیم و راس ساعت هشت و سی دقیقه به سمت مالزی پرواز کردیم. حدود هشت ساعت در مسیر بودیم. ولی باوجود صندلی های بسیار جادار و راحت هواپیمای غول پیکر ایرباس سیصد و چهل، ال سی دی هشت اینچی مقابل هر صندلی که امکان مشاهده بیش از ده فیلم و برنامه جذاب و موسیقی های متفاوت را فراهم می کرد و البته پذیرای مناسب (سر آشپز فرانسوی بود و گه گاهی هم با مسافران گپی می زد)، زمان زیادی محسوب نمی شد. یک کانال هم مخصوص جی پی اس بود که مسیر حرکت، موقیت هواپیما و ارتفاع پرواز، زمان باقی مانده و کلی اطلاعات دیگر در اختیار مسافران کنجکاو قرار می داد.
حدود نه و سی دقیقه صبح بود که هواپیمای ما در فرودگاه ک-ال (کوالالامپور) نشست. فرود گاه دارای دو ترمینال بسیار بزرگ است. یک سالن ترانزیت بعلاوه ای شکل دارد که امکان اتصال همزمان چهل و هشت هواپیما به خرطومی های (air bridges) آن از هر دو سمت بال های ساختمان فراهم شده است

ظاهرا پرواز های خارجی به این ترمینال هدایت می شوند. بدون وقفه و تحویل بار، بوسیله قطار های برقی بسیار شیک به ترمینال دیگری به فاصله حدود یک کیلومتر وارد شدیم. سر سبزی مالزی را می شد حدس زد، چرا که درون ساختمان های فرودگاه پر از درخت های افراشته بود. پس از دریاف بارهایمان به سمت کنترل روادید حرکت کردیم. صف هایی به طول چند ده متر در کنار یکدیگر تشکیل شده بود. صدها نفر همزمان باما و در این لحظه در حال وارد شدن به مالزی بودند
همه رنگی دیده می شد. اما به جرات می توان گفت که بیش از هفتاد درصد ایرانی بودند. با وجود بیش از پانزده گیشه، حدود چهل و پنج دقیقه در صف بودیم. بازرس پس از کنترل پاسپورت ما و باوجود اینکه ویزای دو ماهه داشتیم، نامه پذیرش دانشگاه را درخواست کرد. من هم ماجرا را کامل برایش تعریف کردم. آخر سهوا نامه پذیرش شخص دیگری به ایمیل آتوسا ارسال شده بود. در این خصوص بارها با مسئولین دانشگاه صحبت کرده بودم. آنها هم تاکید کرده بودند که این تنها یک اشتباه بوده و شما ضمن مراجعه به دانشگاه و ثبت نام مشکلی نخواهید داشد. با این وجود توضیحاتم کارساز نشد و بازرس ویزای مارا باطل و به جای آن ویزای یک ماهه برای ما صادر نمود
29-07-2010




بالاخره وارد مالزی شدیم، حال وقت آن بود که بدنبال صالح بگردیم. قرارمان برای ساعت نه و نیم تا ده بود. باید خیلی منتظر ما بوده باشد.
چند ده متر جلوتر به سالن انتظار رسیدم. به مدد قدش به راحتی از داخل آن جمعیت قابل شناسایی بود. کلی احوال پرسی کردیم. اما آنقدر حرف برای گفتن داشتیم که مانده بودم از کجا شروع کنیم. گوشه ای خلوت انتخاب کردیم . از هر دری که بگویید صحبت کردیم

... آب و هوای مالزی، قیمت ها، شرایط زندگی، نحوه درس خواندن، لحجه، غذا ها، تفریحات، حمل و نقل، هموطنان و احواشان و


30-07-2010

Sunday, July 25, 2010

و اما مالزی 1

قسمت اول، خدا حافظ تهران
سالها بود که در سرافت سفر به مالزی بودم. همان لحظات که از مرز میرجاوه وارد ایران شدیم و شاید دور تراز آن، لحظات پس از دفاعیه پایان نامه کارشناسی (که یادش بخیر، شادی را در چشمان خانم دکتر صباحات عالمگیر هنگامی که با فخر به اساتید مهمان در خصوص چگونگی برنامه ریزی، هدایت من در تدوین پایان نامه توضیح می داد، هرگز فراموش شدنی نیست) در فکر سفر به دیاری دیگر بودم. سرزمینی خالی از رنگ و بوی خاور میانه! جایی فارغ از تعصبات قومی و مذهبی، جایی که آزادی و احترام به حقوق شهروندی را بتوان در خیابان هایش استنشاق کرد. ... بگذریم.
بیش از دوسال بود که در تهران ساکن بودیم. در این مدت با این شهر، بازار کار و نحوه زندگی در آن آشنا شدیم. با وجود جایگاه شغلی و درآمد مناسب، دیگر به ثبات نسبی رسیده وزندگی خوبی را تجربه میکردیم. هرچند گاهی چهار روز در هفته را تهران نبودم و در این فرصت کوتاه به نمعت پروژه های شرکت، بارها و بارها به کیش، اهواز، مشهد، متل قو، زنجان، قم و کاشان سفر کردم. اما بعد از دوسال، این آکواریوم کوچک دیگر چیزی برای آن بخش از درون ماجراجو و کنجکاو نداشت. ناگفته نماند که بلند پروازی از یک سو و البته طعم تلخ خفقان،غبار سنگین ظلم و بیداد گری که به اجبار لحظه به لحظه و نفس به نفس آن را تجربه می کنیم، در این خستگی زود هنگام بس موثر بوده اند. ... باز هم بگذریم.
اتفاق میمون بازگشت بابا و سارا و دارا، نان دارد... همه با هم بود. خب خیلی وقت بود که سارا را ندیده بودم و خیلی حیف می شد که بدون دیدن او به این سفر می رفتیم. از طرف دیگر، حضور پدر که البته قوت قلبی است در این گونه تحولات، فشار روانی ناشی از این تغییر که آینده ای غیر قابل پیش بینی رقم می زد را تا اندازای کاست.
آتوسا هم که سخت مخالف این سفر بود، ناامید از تغییر احوال من، همراه شد. آخر پس از دوران پر فراز و نشیب تحصیل در لاهور به ثباتی رسیده بودیم و آرامش حق هر انسانیست. دوری از خانواده، ترس از تکرار روزهای گذشته و سختی های زندگی دانشجوی و خانه به دوشی، توفیق روز افزون هر دو ما در محیط کاری و ده ها دلیل دیگر که نیاز به ثبت آن نیست.... بی شک حق با اوست.
(به هر حال گذشت. استعفا دادیم، دوستان را بدرود گفتیم و زندگی را کارتون کردیم، گوشه انباری.( 24-07-2010

سلام

بسمه تعالی

با سلام و عرض تحیت به محضر فضلای معظم و دوستان مکرم
دیری است که با اندیشه بسط ارتباط و تبادل افکار و یافتن فرصتی بیش برای آموختن، در صدد احداث پایگاهی اینترنتی بودم

چنان که لسان الغیب می فرماید

در چمن هر ورقش دفتر حال دگراست _____ حیف باشد که زکار همه غافل باشی

متاسفانه مشغله های درسی روزمره و بسیاری مسایل کوچک و بزرگ، مجال اِعتلا به این هدف را از من دریغ داشت
حال، فرصت را این چنین مغتنم می شمارم و هرچند، قلمم در قیاس والیان ادب و فلسفه در مقام ابداع و صُنع عاجز است، و هرچند تا راهبری فرسنگها و فرسنگها فاصله است و

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی _____ مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

ولیکن از جَهد و کوشش باز نمی ماند. همواره جانب عزت والای متقدمین را نگه داشته و همت خود را در نهایت سود جستن از ایشان در جایگاه یک دانش آموز بلند داشتم

ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی ______ تا رهرو نباشی کِی راهبر شوی
در مکتب حقایق ، پیش ادیب عشق _____ هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

غایت آمال این دفتر را به دو گندم کاشته ام
اول به نیت تحقیق، مطالعه زندگی و آثار بزرگان عرصه علم و ادب و فلسفه، و به اشتراک گذاشتن مطالعات خویش با شما عزیزان
دوم استفاده از امکانات این پایگاه اینترنتی و به رشته تحریر در آوردن داشته ها و برداشت هایم با نیت تمرین نگارش و محک زدن توان قلم خود

در این وادی خود را معصوم از اغلاط و اشتباه نمی دانم
انتقادات شما عزیزان را نفیاً یا اثباتاً به دیده منت می گمارم، و این سخن امیرالمومنین را آویزه گوش خود قرار داده ام
لا یستغنی العاقل عن المشاوره "نحج البلاغه. نامه 53
هیچ خردمندی از مشاوره بی نیاز نیست
یحیی عبدالهی
12/6/2006