Sunday, July 25, 2010

و اما مالزی 1

قسمت اول، خدا حافظ تهران
سالها بود که در سرافت سفر به مالزی بودم. همان لحظات که از مرز میرجاوه وارد ایران شدیم و شاید دور تراز آن، لحظات پس از دفاعیه پایان نامه کارشناسی (که یادش بخیر، شادی را در چشمان خانم دکتر صباحات عالمگیر هنگامی که با فخر به اساتید مهمان در خصوص چگونگی برنامه ریزی، هدایت من در تدوین پایان نامه توضیح می داد، هرگز فراموش شدنی نیست) در فکر سفر به دیاری دیگر بودم. سرزمینی خالی از رنگ و بوی خاور میانه! جایی فارغ از تعصبات قومی و مذهبی، جایی که آزادی و احترام به حقوق شهروندی را بتوان در خیابان هایش استنشاق کرد. ... بگذریم.
بیش از دوسال بود که در تهران ساکن بودیم. در این مدت با این شهر، بازار کار و نحوه زندگی در آن آشنا شدیم. با وجود جایگاه شغلی و درآمد مناسب، دیگر به ثبات نسبی رسیده وزندگی خوبی را تجربه میکردیم. هرچند گاهی چهار روز در هفته را تهران نبودم و در این فرصت کوتاه به نمعت پروژه های شرکت، بارها و بارها به کیش، اهواز، مشهد، متل قو، زنجان، قم و کاشان سفر کردم. اما بعد از دوسال، این آکواریوم کوچک دیگر چیزی برای آن بخش از درون ماجراجو و کنجکاو نداشت. ناگفته نماند که بلند پروازی از یک سو و البته طعم تلخ خفقان،غبار سنگین ظلم و بیداد گری که به اجبار لحظه به لحظه و نفس به نفس آن را تجربه می کنیم، در این خستگی زود هنگام بس موثر بوده اند. ... باز هم بگذریم.
اتفاق میمون بازگشت بابا و سارا و دارا، نان دارد... همه با هم بود. خب خیلی وقت بود که سارا را ندیده بودم و خیلی حیف می شد که بدون دیدن او به این سفر می رفتیم. از طرف دیگر، حضور پدر که البته قوت قلبی است در این گونه تحولات، فشار روانی ناشی از این تغییر که آینده ای غیر قابل پیش بینی رقم می زد را تا اندازای کاست.
آتوسا هم که سخت مخالف این سفر بود، ناامید از تغییر احوال من، همراه شد. آخر پس از دوران پر فراز و نشیب تحصیل در لاهور به ثباتی رسیده بودیم و آرامش حق هر انسانیست. دوری از خانواده، ترس از تکرار روزهای گذشته و سختی های زندگی دانشجوی و خانه به دوشی، توفیق روز افزون هر دو ما در محیط کاری و ده ها دلیل دیگر که نیاز به ثبت آن نیست.... بی شک حق با اوست.
(به هر حال گذشت. استعفا دادیم، دوستان را بدرود گفتیم و زندگی را کارتون کردیم، گوشه انباری.( 24-07-2010

No comments:

Post a Comment